تأملي كوتاه در باب اسطوره
داکتربصير داکتربصير


پيش از سقراط و پيدايش فلسفه، اساطير به طور كلي، شكلي از هنر و ادبيات محسوب مي‌شدند. هر چند اساطير خود نمود و نماد وجهي از باورهاي ديني دوران باستان بودند، اما اين باور به شكلي هنري بيان مي‌گرديد. به عبارت ديگر اساطير يونان باستان را مي‌توان مظهر حيات هنري يونانيان انگاشت. اما با ظهور فلسفه افلاطوني اين رويكرد در معرض پرسش و زوال قرار گرفت و اين دگرگوني اساسي در ساخت، بنياد و برداشت اساطيري پديد آمد. در اين دوران، فلسفه باورهاي سنتي و كهن و آداب و عادات رايج را دچار تزلزل ساخت و عقل فلسفي ديگر عقلي بود كه كاملاً صبغه‌ايي ناسوتي يافته بود. به قول نيچه در اين دوران خدايان المپ از آسمان به زمين كشانده شدند و شك‌گرايي فلسفي جانشين آن باور كهن و باستاني گشت. نهايت اين كه آغاز تفكر فلسفي با نفي نگرش‌هاي اساطيري همراه گرديده و تأثير آن تا قرن‌ها ادامه يافت.اما علي‌رغم نفي اين نگرش از سوي فلاسفه و با وجود رنسانس و پيشرفت‌هاي علمي و فكري و پيدايي منطق استقرايي فرانسيس بيكن و گسترش يافتن خرد انتقادي دكارتي، رويكرد اساطيري در ميان توده‌ها، اعتبار خود را با همان قوت پيشين همچنان حفظ نموده بود. ميرچا الياده مي‌گويد، طبيعت در تمام اين دوران – از باستان تاكنون- به نظر توده‌هاي مردم تنها طبيعتي مادي نبود بلكه در عين حال نيروهاي فراطبيعي را نيز در برمي‌گرفت يعني نمود و نماد نيروهاي قدسي و مظهر حقيقت برتر بود
.
گرايش فكري غالب فلاسفه عصر روشنگري بيشتر در جهت خوار و خفيف كردن اسطوره ها نمايانگر شده بودو اين گونه مي‌پنداشتند كه اسطوره چندان مفيد نيست مگر براي انديشه‌هاي معيوب. در آراء اين متفكران اسطوره‌ها كاملاً كودكانه، كهنه و بي‌مصرف و ساختگي جلوه‌گر مي‌شوند و هيچ چيز را مضحك‌تر از متوسل شدن به خدايان و يا ژوپيترها نمي‌دانند. به عنوان مثال اسپينوزا بر اين باور بود كه اساطير براي توده‌هايي آفريده شده كه عقلشان قادر به درك آشكار و مشخص امور نيست. خردگرايان پروتستان پيروهابز شاد بودند از آن كه قلمرو انديشه سرانجام مهملات و خرافه‌ها را كنار گذا شته است. ولتر نيز در همين زمان بود كه اعلام كرد مطالعه اساطير كار بي‌خردان است. آنچه كه باعث نگراني اين فلاسفه مي‌گشت اين بود كه اساطير باعث ماندگار شدن دروغ مي‌شوند. شايد نيچه را بتوان پس از گذشت قرن‌ها نخستين متفكري دانست كه توانست نگاه انديشمندان را دوباره به اين موضوع معطوف كند.نيچه پس از مطالعات فراوان اين گونه نتيجه گرفت كه اسطوره اگر چه معني لفظي آن چندان مورد توجه فلاسفه نيست اما همگي آن‌ها- و كل بشر- از اسطوره گريز ناپذيرند و هر نوع اسطوره زدايي نيز خود در حكم نوعي باور اسطوره‌اي است.نيچه ايقان علمي را اسطوره انسان نوين مي‌دانست كه جايگزين باورهاي كهن او شده بود و ثابت نمود كه اسطوره تنها در ايمان به عناصر غيبي و داستان‌هاي خدايان نيست. بلكه هر نوع تفكر دسته‌جمعي كه برپايه ايمان و عاطفه استوار گشته باشد، خود نوعي خلق اسطوره است. در واقع اسطوره كاملاً امري غيرارادي بوده و به عنوان بخش جدايي ناپذير از هستي انسان‌ها همواره به حيات خود ادامه داده و شاكله وجودي تمامي اجتماعات انساني را تشكيل مي‌دهد. نيچه به عنوان يكي از پيام‌آوران راستين عصر خردباوري،با ديدگاه و جستاري بديع، درِ ارتباط با پديده‌هاي اساطيري را بازگشوده و مسيري تازه را فراروي محققان و اسطوره شناسان پس از خود بوجود آورده است. ميزان اين تأثيرگذاري را با اشاره‌اي كوتاه به آراء برخي از اين انديشمندان براحتي مي‌توان رديابي نمود. به عنوان مثال ميرچا الياده در يكي از تحقيقات خود اين چنين نتيجه‌مي‌گيرد كه مضامين اساطيري در اعماق تاريك روان و در سطوح گوناگون اجتماع به حيات خود ادامه مي‌دهند و به اشكال ناشناخته‌اي خود را تكرار مي‌كنند. فرويد اساطير را تغيير شكل يافته تخيلات و اميال اقوام و ملل در دوران جواني مي‌داند كه همچنان باقي مي‌ماند. به اعتقاد يونگ اساطير هرگز هشيارانه آفريده نشده‌اند و نخواهد شد و بيش از هر چيز تجلي خواست‌هاي ناخودآگاه جمعي‌اند كه جان گرفته‌اند. از ديدگاه لينهارت اسطوره ادراك شهودي و وجداني وحدت انسان و جهان است. اين ادراك شهودي و وجداني اگر چه به صورت ضابطه وقاعده بيان نشده اما با تمام وجود حس مي‌شود. روژه باستيد اسطوره را موضوعي مي‌داند كه پيش از آنكه انديشيده و بيان شود، با احساس زيسته شده است. فردي مانند دني دوروژمون هرگونه خواست اسطوره زدايي از عرصه ذهن و وجدان را حد اعلاي فريفتاري مي‌داند و ارنست كاسيرر در تحقيقات خود دريافت كه اسطوره‌ها نيز همچون مفاهيم عقلي و عملي و منطقي، صورت‌هايي هستند كه بشر در بخش درازي از عمر خود جهان را به ياري آن‌ها شناسا يي كرده است و ميان اسطوره و علم جدايي جوهري وجود ندارد.در انديشه امروز ممكن است تمايل به اسطوره‌ها در جهتي ظاهراً متفاوت با باورهاي كهن قرار گيرد. شايد همين تغيير صوري اساطير است كه باعث شده است برخي از انديشمندان نقش حياتي اساطير را در زندگي فرهنگي و اجتماعي جوامع كنوني ناديده گرفته و اين گونه پندارند كه پيوند آن با انسان امروزين گنگ و ناشناخته است. حتي برخي اين گونه عنوان نموده‌اند كه دنياي نو، خالي از اساطير به نظر مي‌رسد و بحران جوامع كنوني ناشي از فقدان اساطيري در خود آن‌ها است. يونگ حتي در اوايل زندگي فكري خود اين نظر را تأييد نموده بود و در جستجوي اسطوره نويني بود تا همچون چشمه‌اي معنوي به او توانايي آفرينندگي بخشد.اما چندي نپائيد كه از همان اوائل قرن بيستم و با پيدايش پديده‌هايي نظير اسطوره پيشرفت، دموكراسي، اسطوره رسيدن به جامعه بي‌طبقه، اسطوره تسخير جهان، اسطوره رستگاري ملل و … به خوبي ثابت گشت كه انسان امروزي نيز در عمق ذات و روان خود نيازمند به وجود اسطوره است.
ميرچاالياده در تحقيقات خود نمونه‌هايي كاملاً درخشان از اين رويكرد را در انديشه‌هاي معاصر آشكار نمود. بنا به اعتقاد الياده كمونيسم روسي موردي است كه الگويي كاملاً اساطيري داشته و ترجمان نوعي اميدهاي آخرالزماني يهودي و مسيحي است. در حقيقت جامعه بي‌طبقه ماركس همان اسطوره عهد زرين است كه براساس روايات گوناگون در پايان تاريخ جاي دارد.الياده نازيسم را نمونه‌اي ديگر از اين الگو مي‌داند. جنبش نازيسم در راه از بين بردن ارزش‌‌هاي يهودي/ مسيحي و باز يافتن سرچشمه‌هاي معنوي نژاد ناگزير از احياي اساطير شمال اروپا بود.

براساس اساطير كهن آلماني، آخرالزماني كه انتظار آن مي‌رود پايان مصيبت بار جهان است. براساس اين اساطير جنگي غول‌آسا ميان خدايان و اهريمنان درخواهد گرفت كه به نابودي همه خدايان و قهرمانان اساطيري خواهد انجاميد. و پس از آن جهاني ديگر زاده خواهد شد. به جرئت مي‌توان گفت كه اين دو اسطوره تاكنون از قدرتمندترين اسطوره‌هاي سياسي جهان به شمار مي‌آيند. الياده در مقياس كوچك و فردي هم انسان معاصر را با نوعي اساطير پراكنده و مؤثر در تماس مي‌داند. به اعتقاد وي دنياي كنوني پيوسته در حال آفريدن اسطوره‌هايي براي تقليد است. ورزشكاران قهرمان، هنرپيشگان محبوب و ستاره، قهرمانان خيالي يا واقعي، شخصيت‌هاي قصه‌های پرماجرا، قهرمانان جنگ، رهبران و شهيدان سياسي و … را بي‌ترديد در اين دسته مي‌توان طبقه‌بندي نمود.تقليد از اين صورت‌هاي نمونه‌اي، مبين نوعي نارضايتي است كه انسان از تاريخ فردي خود دارد و به صورتي گنگ و ناآگاه در جستجوي گريز از شرايط فردي و پيراموني خويش است. انسان امروزين همانند انسان ابتدايي مي‌كوشد تا از راههاي گوناگون اما يكسان، به زمان بي‌كران ازلي دست يابد.در اكثر رمان‌هاي برجسته امروز مضامين اساطيري و صورت‌هاي نوعي ازلي به اشكال تنزل يافته‌اي تكرار و قهرمانان اساطيري به مقام قهرمان قصه‌هاي پوليسي كاهش داده می شوند. الياده به خوبي ثابت نمود كه چگونه اسطوره و رفتار اساطيري تا به امروز باقي مانده و جزء لاينفك هستي به شمار مي‌آيد. نهايت كلام اين كه حضور اسطوره و بازسازي آن در جوامع امروز را مي‌توان دلهره انسان ز مانه‌زده‌اي دانست كه پيوسته از مرگ و نيستي مطلق خود آگاه بوده و از آن در هراس است.
December 9th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي